ایج نماد ایران (قسمت شصت و ششم)

قسمت شصت و ششم از ایج نماد ایران (وساطت کردن بزرگان نزد ابوبکر برای نکشتن شاه مسعود )

شاه مسعود را بر زمین می کشیدند و به نزد شاه ابوبکر می بردند تا به زودی سرش را از تنش جدا کنند . بزرگان همه به نزد ابوبکر رفتند و به اوگفتند .ای ابوبکر چنین نو درختی ز تخم کیانیان روا نیست که او را به این زودی خشک شود .آنها گفتند که تو شاه بزرگی هستی و سرشناس و هم دارای دانش بسیار هستی .کاری که انسانهای دانا آن را نمی پسندند انجام نده .ای ابوبکر به آخر و عاقبت این کار فکر کن و از ریختن خون او بگذر .که اگر از کار بدی که می خواهی انجام دهی صرف نظر نکنی خودت پشیمان می شوی .و به جای کشتن او دستور بده که همچو بیژن در زندان چاه بماند تا با سختی بمیرد و دست تو به خون او آلوده نگردد .و یا می توانی او را از شیراز بیرون کنی تا با خواری و خفت در بین بزرگان زندگی کند که خود دردی بدتر از کشتن یک پهلوان و شاه می باشد .بزرگان با اینگونه صحبت کردن خواستند که از کشته شدن شاه مسعود جلوگیری کنند .یکی از بزرگان شیراز برای چاپلوسی در نزد ابوبکر چنین گفت : این مرد منظورش شاه مسعود بود .که سر رشته کار خویش را گم کرده است و شاه ابوبکر در آستین خود مار پرورش داده است .درختی که ذات او تلخ باشد اگر آن را به باغ بهشت ببرند و به جای آب از شربت ترنگبین به پایش بریزند باز هم میوه و محصول آن تلخ خواهد بود .از کسی که نامرد است توقع خوبی کردن نداشته باش که جنس بد هرگز به درد نمی خورد و این شاه مسعود از همین جنس بد است .اگر کسی برای جنگ با تو آید پس در کشتن او درنگ نکن .و مار و اژدها را اگر سرش بر زیر سنگ گذاشتی و او را فشار ندادی تا سرش له شود در اصل قبر خودت را کنده ایی چون به محض اینکه سنگ را رها کنی او تو را خواهد نیش زد .تو این مرد را در دامن خود پرورش دادی و همه امورات را به دست ایشان دادی و به جایی که خوبی کند با تو بد کرد و کسی که این باشد باید فورا او را کشت تا دگر کینه شاه و بزرگان به دل نگیرد .ابوبکر با شنیدن این سخن ها بسیار خشمگین شد و دستور داد تا فرنگ پهلوان قدر به نزد او آید و فرنگ بی درنگ به نزد ابوبکر آمد و ابوبکر به او گفت بر گردن این مرد طنابی می افکنی و همچو گوسفند به دنبال خود می کشی .سر و دست و پای مسعود در زیر زنجیر و غل بود و رنگ از رخسار این شاه جوان برگشته بود .تن مسعود می لرزید و هیچ امیدی دیگر نداشت و فرنگ او را بر روی زمین می کشید و در نزد ابوبکر که رسیدند .ابوبکر خنجر خود را از غلاف بیرون کشید و به طرف مسعود آمد و موهای او را گرفته بود و می خواست که با خنجر سر مسعود را ببرد که بزرگان دست او را گرفتند و گفتند تو دستور بده ما خودمان سر او را جدا می کنیم .اتابک با ناراحتی رو به مسعود کرد و گفت ای نمک به حرام تو چوپان زاده ایی و لباست از پشم گوسفند بود و من تو را به شاهی رساندم و بعد از این همه خوبی قصد داشتی که سر من را ببری .فردوسی در شاهنامه حرف خوبی می زند و می گوید درخت بلا را بباید برید مبادا کز او گوهر آید پدید شاه مسعود وقتی این سخنان را از ابوبکر شنید آهی از ته دل کشید و و به عنوان سخنان پایانی خود به ابوبکر گفت :ای شاه با ایمان و دادگر من تو را انتخاب کردم یعنی چنان تیره بخت بودم که بخواهم تاج و تخت تو را صاحب شوم و شاید فکر می کنی که از خانواده شاهان ایران نبودم و فقط چشم به تخت و تاج تو دوخته بودم .اکنون سر باید بسپارم به شمشیر تو و این است داد پادشاهن که خود را دادگر معرفی می کنند .و این روا نیست که من در زیر خاک باشم و تو شاه این مملکت .از داد خداوند بترس که در روز قیامت باید جواب بدهی که چرا یک فرد بی گناه را کشته ایی .بترس از خدا . اگر من در درگاه شاه بودم چرا حالا باید بی گناه بمیرم و تو که داد می زنی و می گویی که من را پروراندی پس چرا حالا دست به شمشیر کردی برای کشتن من .خداوند از مرگ پهلوانان و بزرگان عذاب نازل خواهد کرد و بترس از عذاب خدا .اگر راست می گویی مرا در میدان نبرد با هزار سرباز و پهلوان بگذار بجنگم تا کشته شوم ولی به اینگونه مرا نکش و تو خود می دانی که من چه هنرهایی دارم .(((((ادامه دارد )))))گروه تحقیق تاریخ ایج فارس (مبین)

ایج نماد ایران (قسمت بیست و دوم)

قسمت بیست و دوم از ایج نماد ایران (مرگ سعد بن زنگی )شب دوشنبه بود که سعد در بستر بیماری جان داد و روح او پرواز کرد .‍ بزرگان شیراز با حیدر قلعه دار به مشورت نشستند که از امروز که سعد در بین ما نیست چه کسی می تواند برای ما سعد شود و چه کسی باید جای سعد بر تخت پادشاهی تکیه زند .بعد از گفتگو تعدادی از آنها ابوبکر سعد را خواستند که به جای پدرش تخت و تاج شاهی را بر عهده بگیرد ولی تعدادی او را دیوانه خواندند و گفتند که ایشان نه دانشی دارد و نه عقل درست و حسابی . عده اول گفتند این سخنان سعد از روی ناراحتی به فرزند خود زده است و نمی شود ملاک قرار داد و او را از تخت شاهی پدرش دور کرد هرچه باشد او تنها فرزند سعد از خاندان زنگی است و او نیز جوانی پهلوان است و باید او را شاه شیراز بدانیم . در همین زمان خبر را به گوش قطب الدین مبارز رساندند که سعد بن زنگی در فسا مرده است .قطب الدین با خود گفت حال چگونه این خبر را به ابوبکر فرزند سعد دهم .درست است که آنها با هم بد بودند ولی مرگ هر کدام بر دیگری تاثیر خواهد گذاشت .قطب الدین با ابوبکر مشغول قدم زدن بودند و قطب الدین شروع به سخن گفتن نمود و سر صحبت را چنین باز کرد . ای ابوبکر تو پهلوان قدری هستی و گوهری پربهاء .چنان باش که گوهر را سزاوار است و راهنمایی های بزرگان یزدان پرست را سرلوحه خود قرار بده.و اگر به شاهی رسیدی و این مقام را خداوند به تو خواهد داد و بدان که با آنها مغرور نگردی که اگر چنین شد تو را به خاک ذلت می کشد .قطب الدین در نهان و آشکار به ابوبکر فهماند که پدرت فوت کرده است و قطب الدین از قبل دستور داده بود که سه اسب را آماده کنند و بر اسب ها زره مشکی بپوشانند و برای ابوبکر نیز زره ایی به رنگ زرد بیاورند تا بپوشد و دستور شاه ایران انجام شد و هر دو با هم قرار بستند که جهان برای این دو شاه باشد و هرگز عهد و پیمان نشکنند .ابوبکر مدت یکسال و اندی در نزد قطب الدین از خشم پدر بود و بسیار احترام او را داشتند . ابوبکر قطب الدین را در آغوش گرفت و بابت زحمت هایی که به شاه ایران داده بود تشکر نمود و اسب را گرفت و به رسم شاهان به سمت سپاه پدر خود در فسا حرکت نمود . ابوبکر سعد به نزدیک سپاه پدر رسید و همه بزرگان برای همدردی با او به نزد او آمدند و همگی شیون و گریه و زاری می نمودند و یک به یک به ابوبکر تسلیت گفتند .ابوبکر از اسب پیاده شد و بر بالین پدر رفت و به رسم آیین در نزد پدر زانو زد و دست را به نشانه احترام بر سینه نهاد.بزرگی از سپاه سعد آمد و پارچه ایی که بر روی صورت سعد بود برداشت و سعد با دست چشمان نیمه باز پدرش را بر روی هم گذاشت و دستور داد که تابوتی از چوب صندل آماده کنند و جسد پدر را در آن قرار دهند تا برای بردن به شیراز آماده گردد .تابوت ساخته شد و جسد را به درون آن نهادند و به همراه سپاه به شیراز رساندند و تابوت را در قصر پادشاهی سعد بن زنگی برده شد و تابوت که بر زمین نهادند دو همسر او با شیون و زاری نمودن خود را بر بالین تابوت رساندند و خاک ماتم بر سر نهادند (((((((ادامه دارد ))))))گروه تحقیق تاریخ ایج فارس(مبین)

برگرفته شده از کتاب صاخب

ایج نماد ایران (قسمت بیست و یکم)

قسمت بیست و یکم از ایج نماد ایران (سپردن قلعه دارابگرد به قلعه دار جدید و حرکت سعد زنگی به فسا )این منطقه تحت حاکمیت ایج می بوده و هم اکنون این سرزمین از آن من است پس تو را سپهدار ملک ایج نمودم .این اطراف را با گرز و چنگ و دندان حفظ می کنی از بزرگان و رعایا در امور لشکری استفاده کن تا بتوانی بر اوضاع فائق آیی .خودت را در چنگال شیر نگه دار و هرگز به جنگ شیر دلیر نرو .و با شاه شبانکاره نزدیک نشو و با او رفاقت مکن .البته از شبانکاره ها نترس چون شاه آنها با تلی از خاک فرق نمی کند .و اگر شاه شبانکاره به تو نامه ایی نوشت هرگز جواب نامه او را مده .و این نامه را به من برسان و سفارش نمی کنم جوابش را خودت نده .من قلعه داراب را به تو سپردم و نگهدار آن باش و خراج این منطقه را بفرست به شیراز برای من . سعد بن زنگی این سفارشات را نمود و به سپاه خود دستور حرکت به سمت شیراز را داد . تمام بزرگان شیراز به همراه سعد بودند .سپاه سعد بن زنگی به فسا رسید و دستور داد سپاه استراحت کند و چند روزی در فسا ماندند . سعد بن زنگی در فسا بیست و پنج روز بود که مریض شد .طبیبان به بستر او آمدند .سعد در بستر بیماری چنین می گفت :تنم ناتوان شده و موی سرم سفید ، من دگر از جوان بودن نامید گشته ام .من هرچه در این جهان کاشتم در آخر فقط رنج و درد برداشت کردم .او با خود می گفت ای سعد به چه می نازی به تخت و تاج خود چون این روزگار هر پنج روز که می گذرد از شدت درد برای من هزار سال می گذرد .روزی این روزگار پروین به دست تو می دهد و روزی نیز سرت را به خاک می گذارد .در این دنیا نه خاقان ماند و نه شاه چین و نه فغفور ماند و نه گنج و نه نگین . نه افراسیاب ماند و نه تخت و کلاه او و نه خورشید خواهد ماند و نه ماه درخشان .نه بهرام ماند و نه کیوان و نه تیر و نه هیچ شاهی ماندگار خواهد شد و نه دلیری های او .بسی تاج و تخت و بسی نیزه و گرز و بسی تختگاه و چه بسا گنج ها و گنجور شاهان به زیر خاک رفتند و این به فرمان پروردگار جهان بوده است .هیچ کس از گردش روزگار در امان نخواهد بود .هرچند انسان از خاک نمی ترسد ولی ترس از بیماری در وجودش است و این را بدانید که درختی که سبز نمی شود زحمت برای کاشتن او مکشید و به جز خدا به کسی تکیه نکنید که بزرگان زیادی بودند که حال در خاک آرمیده اند .و هر چند که گنه کار باشید و شرمسار فقط امید شما به خدا باشد و بس .((((ادامه دارد ))))گروه تحقیق تاریخ ایج فارس(مبین)

برگرفته شده از کتاب صاحب

ایج نماد ایران (قسمت هجدهم )

قسمت هجدهم از ایج نماد ایران (ورود ابوبکر به ایج )

دیده بانان خبر دادند که سپاه در پایین قلعه ایج توقف کرده اند و اصلا آرایش رزم به خود نگرفته اند و هیچ یک از افراد در دست گرز یا شمشیری که نشان دهنده ی اعلام جنگ باشد را ندارد . شاه ایران قطب الدین فردی را فرستاد تا ببیند چه خبر است . آن فرد رفت و بازگشت و به قطب الدین گفتند که از سپاه سعد بن زنگی نیستند . قطب الدین پرسید چه کسانی بودند و چه کار داشتند ؟ آن مرد جواب داد ابوبکر فرزند سعد بن زنگی است و با افراد خود از خشم پدر به شما پناه آورده است . قطب الدین قبول نکرد و فرزند خود را با سوارانی قدر به نزد او فرستاد و ابوبکر از اسب پیاده شد و به سمت شاهزاده ایج امد و همدیگر را بوسیدند و او ماجرا را به شاهزاده ایج گفت و او به پدر پیغام داد که چه می فرمایید .قطب الدین پیغام داد که می توانند وارد شوند و ابوبکر و یارانش به همراه شاهزاده ایج وارد قلعه شدند و درهای قلعه دوباره بسته شد محاصره ایج به دست افراد سعد بن زنگی داشت به طول می انجامید و حدود پنج سال بود که سعد با لشکر خود در محل پیسیرجون اردو زده بودند و منتظر تا اینکه افراد قطب الدین آذوقه تمام کنند و درهای قلعه را بگشایند که اینگونه نشد .ابوبکر نزد قطب الدین رفت و ماجرای زندانی بودنش را تعریف کرد و قطب الدین از او خوشش آمده بود و از طرفی دیگر سعد خبر نداشت که پسرش به قلعه ایج آمده است .از ورود ابوبکر به ایج حدود یکسال داشت می گذشت و سپاه سعد شش سال بود که در این منطقه بدون نتیجه و پیروزی دوام آورده بودند . سعد از این لشکر کشی خسته شده بود و به میان سپاه آمد و گفت :سال های زیادی ما اینجا ماندیم تا این شبانان را به سزای اعمالشان برسانیم ولی کسی از قلعه بیرون نمی آید و از ترسشان در کوه مانده اند و یارای مقابله با من را ندارند . بزرگلن و همراهان سعد به او آفرین گفتند وبه شاه خود چنین عرض کردند که: ای شاه و ای سعد بن زنگی ما حدود هفت سال است که در انتظار این شبانان نشسته ایم که از قلعه خوارج شوند و خارج نشدند و نه خود می توانیم به قلعه حمله کنیم چون غیر قابل نفوذ است و از هیچ راهی نمی شود وارد قلعه شد .ای شاه و ای سعد آنها هفت سال در زندان ما بوده اند و ایشان همان نخست از شما ترسیده بود و فرزند کوچکترش را به نوا فرستاد که حضرتعالی نپذیرفتید و آن شاه که به جنگ ما نیامده در بین اقوام خود به خواری می میرد و مردمانش می گویند چرا به جنگ نرفته است و ترسیده از سپاه سعد بن زنگی و این ننگی بزرگ بر او خواهد بود .(ادامه دارد ))))گروه تحقیق تاریخ ایج فارس (مبین)

برگرفته شده از کتاب صاحب